از جواهرات ایران
ساعت چهار و نیم صبح پنجشنبه پنجم آذر ماه نود و نه است به سختی از خواب بیدار می شوم همه جا تاریک و سکوت همه جار را فرا گرفته، بیش از ده روز است که از خانه و کاشانه بدور هستم، هر روز قبل از طلوع خورشید بیدار شده و به سمت مناطقی که از قبل مشخص کرده ام حرکت میکنم، هر روز بیش از ده ساعت رانندگی در مناطق صعب العبور و... خسته ام کرده اما اتفاقاتی پیش آمده که سفرم را طولانی تر کرده، و هر روز اتفاقات بهتری برایم رقم می خورد .
فکری به سرم می زند به سمت منطقه ای که چند روز قبل رفته بودم حرکت میکنم.
چند روز قبل در منطقه ای که به سمت آن میروم جمعیت بسیار زیادی کل و بز، قوچ و میش و.... دیده بودم احتمال می دادم با توجه به شرایط جغرافیائی منطقه مشاهداتی از هر نوع گوشتخواری را داشته باشم اما اصلا فکر نمیکردم که ممکن است با یوز پلنگ رو برو بشوم، در نقطه مناسبی مخفی میشوم، آفتاب کم کم در حال طلوع است ، هوا سرد و نفس گیر است پس از یک ساعت انتظار اولین مشاهده ام یک بز وحشی در محل استقرارم است، مطمئن میشوم که محل مناسبی در انتظار هستم.میدانم که پیشرو گله بدنبال کنترل منطقه و اعلام امنیت منطقه به گله اش است.
باز مخفی میشوم، پس از پنج دقیقه مجداد دوربین می کشم. اما با صحنه عجیبی مواجه می شوم، هیچ اثری از کل و بز ها نیست به سرعت از محل اختفا بیرون آمده و ارتفاعم را کم میکنم مجددا دوربین میکشم هیچ اثری از کل و بز ها نیست مطمئن میشوم که گله رم خورده و از دست چیزی فرار کرده است.
ده دقیقه در دامنه به سمت دره به سرعت رفته دوربین میکشم هیچ خبری نیست، مجددا بر میگردم در بالای تپه ای در فاصله ای کمتر از صد متر دو نگین جواهر نشان ایستاده بر روی دست، کنجکاو و نظاره گر، خیره به من بودند، یقینا به خوشان اینگونه میگفتند این غریبه کیست و در خانه ما چه میکند؟؟
با حرکتی بسیار آرام چند عکس گرفته و بقیه تجهیزات اعم از دوربین، سه پایه و... را برای ثبت این واقعه کم نظیر آماده می کنم، .پنج دوربین عکاسی و فیلمبرداری ثانیه به ثانیه این لحضات را ثبت می کند، شاید که دیگر چنین اتفاقی برایم نیافتد، با نگاهی ملتمسانه فقط از آنها می خواهم که نروند تا حضور و زیبائیشان را درخاک وطن به مردم کشورمان نشان دهم.خواسته ام را اجابت کرده و بیش از پنجاه دقیقه اجازه مشاهده و تصویر برداری به بنده می دهند و بقیه ماجرا آنچه که می بینید و برداشت می کنید...